مادرانه های من و قند عسلم

قدمت مباركمون باشه زندگي من

مامان جون سورپرايزمون كردي🤩من براي ساعت ١٠ شب ٢٥ دي ماه بليط سينما گرفته بودم و از بعد ناهار خوابيدم تا شب راحت بيدار بمونم. ساعت ٦ عصر از خواب پاشدم و يه تغييراتي احساس كردم، با دكتر تماس گرفتم گفت برو به يك درمانگاه و اگر چيز خاصي بود بيا. با بابايي و زن عمو و نويد رفتيم بيمارستان نجميه كه نزديكمون بود. گفتن بچه داره دنيا مياد 😲من از شوك گريه مي كردم و اومدم به دكترم زنگ زدم گفت بدو بيا مطب. تا رسيدم نامه داد و گفت برو بيمارستان تا من برسم. من بدو بدو رفتم ساك و برداشتم و راهي شدم. ساعت ٢:٢٠ بامداد ٢٦ دي ماه شما پا به دنياي قشنگ ما گذاشتي😍 لذت بخش ترين حس دنيارو تجربه كردم وقتي اولين بار صورتت و روي صورتم گذاشتن... بي اندازه عاشق...
26 دی 1397

خورده كارهاي اتاقت

ماماني اين هفته خاله مژده اومد كمكم تا يه سري چيزاي باقي مونده براي اتاقت و باهم درست كنيم... من و خاله مژده و بابايي رفتيم بازار و كلي خنزر پنزر خريديم و اومديم...(البته ناگفته نمونه توي بازار همه با تعجب نگام مي كردن كه با اون شيكم گنده و پابه ماه اومدم تو اون شلوغي خريد ) ولي من پررو تَر از اين حرفا بودم  !  تا رسيديم خونه شروع كرديم به درست كردن كلي چيزاي خوشگل ... دوس داشتم همه چيو خودم برات درست كنم تا اينكه بخوام بخرمشون. البته واااقعا خسته شدم چون خيلي سخت بود با اين وضعيت حدود ٧،٨ ساعت پشت سرهم برش و دوخت و دوز، ولي خوب به شيريني آخرش مي ارزيد  بالاخره ساعت ١٢ شب كارمون تموم شد و حاصلش شد يه حلقه اسم...
25 دی 1397

دو نفره هاي آخر

سلام مامان جوني... قربونت برم من خيلي به ديدنت نزديك شدم   فقط يه هفته باقي مونده به اومدنت شاهزاده من. اين روزا من و بابايي سعي كرديم يكم بيشتر دونفره وقت بگذرونيم و براي اومدنت برنامه ريزي كنيم . به ياد قديماااا كافه گردي كرديم و رفتيم جاهايي كه خيلي تو دوران نامزدي مي رفتيم و خاطراتمون و توي اين چند سال مرور كرديم كه چه زود گذشت و ناباورانه داريم مامان و بابا ميشيم  هر دومون خيلي براي ديدنت عجله داريم... ديگه خيلي طولاني شدن اين روزاي آخر  اميدوارم همه چي زود و خوب تموم بشه و توي بقلم بگيرمت عشق مامان♥️ ...
23 دی 1397

لحظه شماری های آخر

مامانی دیگه چیزی نمونده تا بیای توی بقلم و بوس بارونت کنم  دکتر بهم گفت 22 دی بهم میگه که چه تاریخی و چه نوع زایمانی میتونم داشته باشم...باورم نمیشه که انقد نزدیک شدم به روز دیدن تو شاهزاده ی مامان همه منتظر دیدنت هستن بی صبرانه! با اینکه یکم استرس و ترس دارم بخاطر تجربه ی اول، ولي شيريني و هيجان ديدن تو همه چي و تسكين ميده اميدوارم مامان خيلي خوبي برات باشم و از كنار من و بابايي بودنت لذت ببري قشنگم  مطمئنم شيرين ترين روز زندگيم روز تولد تو ميشه ♥️♥️ بي صبرانه منتظرتم عشق مامان به اميد ديدااااار ...
5 دی 1397
1